امروز می خوام یه چیزی رو اعتراف کنم نمی دونم گفتن اون درست باشه یا نه یا اصلا می فهمی من چی میگم یا نه

 

من تا یه هفته پیش فکر می کردم من و مریم حرفای همو می فهمیم فکر میکردم اون می دونه من چی میگم و من می دونم اون چی میگه فکر میکردم مریم با من آشنا هست

 

ولی امروز دیگه اون احساس رو پیش اون ندارم فکر میکنم مریم واسم غریبست کاری به کاری که انجام داد ندارم و منظورم اصلا اون نیست نگاه کنید من شاید نتونم کاری که کرد رو فراموش کنم خوب خودت بگو من وقتی به این فکر میکنم که اونا ممکنه ده دقیقه پشت تلفن چی بهم گفته باشن فکر میکنی چه حالی پیدا میکنم ولی اونو بخشیدم

 

من وقتی به مریم گفتم دوست داریم ما بشیم واقعا همین طور بود دیگه من رو نمیشناختم با عین حالی که اون هم تایید میکرد ولی اون حرفای منو نمی فهمید

 

اگر می گفتم به پاکی اعتقاد دارم و اونم تایید میکرد

 

به اون می گفتم دروغ بدم میاد اونم تایید میکرد و حتی میگفت از بدترین چیزی که بدش میاد دروغه

 

به اون می گفتم ن با عین حالی که پسرم دلم جای یه نفر رو بیشتر نداره اونم تایید میکرد که فقط آدم می تونه یه نفر رو داشته باشه

 

بهش میگفتم من چیزی برای پنهان کردن ندارم به این دلیل که دوست دارم خودم بهت بگم اونم میگفت من ندارم

 

نمی دونم

 

خیلی وقتا مریم می نشت و از بلاهایی که سر این و اون در آورده میگفت منم خوشحال بودم ولی کاری کرد که همه اونا رو زیر سوال برد

 

بهم گفت دل من فقط جای یه نفرو داره و اونو برای کسی نگه داشتم که ارزشش روداره      ............ گفتم طوری رفتار کنم که ارزش اونو داشته باشه

 

روز اول تنها چیزی که بهش گفتم گفتم من همینم که میینی  نه چیزی بیشتر دارم نه کمتر تنها چیزی که دارم صداقته اونو گفت من صادقم ولی اون صادق نبود

 

بخدا کاری به جریان پیش اومده ندارم

 

ولی هر کار میکنم که بتونم جلویت مثل قبل باشم نمی تونم دیگه تو رو آشنانمی بینم تو رو دور از خودم میبینم غریبه هستی برام

 

چون اونی نیستی که بهم گفتی یادته یه روز گفتی نظرت در مورد ارایش چیه گفتم من مریم خودم رو اون جوری که هست می خوام نه اون طوری که می خواد نشون بده

 

خوب تو این شش ماه تو اون طوری که می خواستی خودت رو نشون دادی شاید به همین دلیل بود که من این قدر دوست داشتم

 

ولی حالا چی

 

شاید هنوزم همون قدر دوست دارم ولی دلیلی برای دوست داشتن ندارم فقط دیوانه وار دوست دارم ولی دیگه جرات نمی کنم سفره دلم رو پیشت باز کنم چون می ترسم

 

دیگه به حرفات اعتماد ندارم چون  چون تا حالا توی این شش ماه خودت بگو چند تا دروغ بهم گفتی می بینی کاری به چیزی یا کسی ندارم ولی هر جور  فکر میکنم می بینم تو حرفای منو نمی فهمیدی شاید توی دل خودت هم بهم می خندیدی می گفتی نگا این چقدر احمقه همین طوره نه

 

بهت میگفتم هر آدمی یه محدوده خصوصی داره که وارد شدن به اون سخته ولی بهت این اجازه رو دادم که همه چیزمون یکی بشه ولی تو چی کار کردی

مریم من اگر میگفتم بهترین چیزی که یه دختر یا هر کسی می تونه داشته باشه صداقت و پاکیه بهت گفتم شاید زیبایی دومین و چندمین چیز باشه تو واقعا عنی این حرفو درک نمی کردی

مریم این جمه رو بعدا بهش اضاف کردم : این قسمت رو در حالت راستی برات می نویسم

مریم من اونقدر بهت اعتماد داشتم که تو رو بیشتر از چشمای خودم قبول داشتم خودت می دونی که به هیچ کس اعتماد نداشتم ولی حرف تو رو بدون هیچ کلمه ای قبول می کردم چون تو رو بهتر از خودم می دونستم تورو سر اتر از خودم می دونستم باور نکمنی شاید باور نکنی چقدر کیف می کردمک وقتی میدیدم مریم من این طور سلیقه ای داره شاید باور نکنی میگفتم می تونم با مریم خودم پیش همه پز بدم  نمی دونی چقدر خوشحال بودم از این ماجرا  به خدا راست میگم می گفتم مریم من از همه سره نمی دونی چقدر بهت افتخار میکردم

پایان پرت و چرت های من در حالت راستی

 

مریم تو هنوز معنی خونواده رو نمی فهمی فکرنمی کنم همین حالا هم بدونی

 

نمی دونم ولی قبول کن هیچ کدوم ا ز حرفای منو نفهمیدی چون اگر فهمیده بودی  و اونا رو از ته قلب قبول داشتی قدر زندگی و با هم بودنمون رو می دونستی

 

فکر میکنم بهتر بیشتر ادامه ندم چون همین حالا هم مثل شش ماه گذشته تو معنی حرفای منو فکر نمی کنم بدونی

 

مریم چرا اینقدر غریبه شدیم با هم چرا دیگه نمی تونم برات درددل کنم. خیلی احساس تنهایی میکنم. دیگه نمی خوام بنویسم دیگه نمی نویسم چون داره یه نوع وابستگی روبرام ایجاد میکنه  پس این میشه اخرین دردل من