-
اخرین وداع
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 03:13
میگن اشنایی یه اتفاقه و جدایی یه قانون ممکنه ما بتونیم این جدا شدن را به تاخیر بندازیم ولی جدایی حتمی هستش دیگه نمی تونم به این فکر کنم که کاری که مریم کرده رو فارموش کنم چون وجود خودش باعث میشه همه چیز جلوی چشمم تکرار بشه پس بهتره مریم و این ماجرا رو برای همیشه با هم فراموش کنم می خوام این آخرین پست من باشه می خوام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 مردادماه سال 1385 13:43
یه روز دیگه هم بدون مریم گذشت ولی از صد تا مرگ برام بدتره هر چی بیشتر از جدایی ما میگزره من حالم بد تر میشه............
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 مردادماه سال 1385 13:21
فقط یه کاغذ سفید از حرفای نگفته باقی مونده
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 مردادماه سال 1385 03:15
می دونی از مریم خواستم یه مدت تقریبا یک ماه همدیگه رو نبینیم تا این طوری بتونیم هر دومون یه تصمیم درست حسابی بگیریم امروز اولین روزی بود ازش خبری نبود دارم دیونه میشم نمی دونم من خر چرا باید اینقدر این دختر رو دوست داشته باشم شاید هر که جای من بود دیگه یه نگاه هم بهش نمیکرد گفتم یه مدت بگزره تا هم بتونم اونو فراموش...
-
بازم تنهایی
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1385 23:05
تنهایی خیلی سخته ولی از با تو بودن راحت تر
-
کمک کنید بهم
دوشنبه 9 مردادماه سال 1385 19:35
ازتون خواهش میکنم بهم بگید و منو از شر این جنگی که درون من راه انداخته خلاص کنید بابا دلم یه چیزی میگه علم یه چیز دیگه عقلم میگه بهرته ترکش کنی دلم میگه اگر اون بره میمیری عقلم میگه چه طور می خوای به کسی که بهت خیانت کرده اعتماد کنی قلبم میگه تو هنوزم دوسش داری یه فرصت دیگه بهش بده بگید چی کار کنم
-
من مردم
شنبه 7 مردادماه سال 1385 19:40
امروز واقعا احساس دلتنگی مکینم نمی دونم چرا هر روز مریم رو میبینم دوباره همه چیز از جلوی چشمام رد میشه اون شش ماه که با هم بودیم اون پسره و هزار تا چیز دیگه در حال حاضر هیچ امیدی به زندگی ندارم و بی جربزه تر از اونم هستم ککه بتونم از دست این زندگی لعنتی خلاص بشم میبنی به چه حفت و خواری افتادم جارت و توان همین یه کار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1385 09:13
دیگه حرفی برای گفتن ندارم صدایی نمونده که بخواد حرف بزنه
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 مردادماه سال 1385 12:41
توی خیلی از وبلاگا می نویسن لحظه طول می کشه تا از یکی خوشت بیاد !! یک دقیقه طول می کشه که یکیو بپیچونی ! یک ساعت طول می کشه تا یکی رو دوست داشته باشی! یک روز طول می کشه تا دلت برای یکی تنگ بشه !! یک هفته طول می کشه تا به یکی عادت کنی !! و حتی کمتر از یک ماه طول می کشه تا عاشق کسی بشی !!! اما یک عمر طول میکشه تا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 مردادماه سال 1385 11:56
اگر می دیدم که تونستی منو فراموش کنی راحت تر می تونستم بمیرم .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 تیرماه سال 1385 21:09
فقط همین وبلاگ برام مونده فقط همین صفحه سفید فقط اونو که می تونم باهاش حرف بزنم از این عکس متنفرم دلم می خواد پارش کنم ولی نمی تونم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 تیرماه سال 1385 20:35
داره فکر و خیال منو می خوره دیشب وقتی داشتم می نوشتم تو حرفای منو نمی فهمی خیلی بعدش پشیمون شدم گفتم مگه میشه من که اون چیزی که اون م واست می گفتم و اونم می فهمید هی میگفتم این ظلم بزرگیه که من این حرف رو مریم بزنم ولی وقتی صبح بهم گفتی حالا می فهمم دنیا روی سرم خراب شد گفتم پس این شش ماه مریم چهطور با من بوده یعنی...
-
ای کاش
شنبه 31 تیرماه سال 1385 14:47
نمی تونم دیگه به چشماش نگاه کنم نمی دونم شاید به خاطر همین که نمی تونستم از طرف مهدی صحبت کنم پای باباش رو کشیدم وسط ای کاش بابای مهدی یک کلمه حتی یه کلمه در مورد مریم باهاش حرف زده بود ای کاش اونا مجبورش کرده بودن شاید این جوری می تونست قبول کنه که دلیلش برای این کار چی بوده بهم گفتی عذاب وجدان داری از این که ترکم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 تیرماه سال 1385 14:09
شاید من لیاقت مریم رو نداشتم حتما من لیاقت اونو نداشتم دیوانه گی هم عالمی داره دارم دیونه میشم ولی چجقدر سخته عبور از مرض عقل به دیوانگی ولی من سختی اونو تحمل میکنم شاید بتونم. ولی آدم دیونه عاشق تره پسمن چه خاکی بر سر خودم بریزم .............................................. بهتره که بمیرم مریدن هم سخته .....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 تیرماه سال 1385 08:24
سلام بازم سلام نمی دونم چه طوری بهت بگم چقدردوست دارکم ولی مریم تو با من چی کار کردی چی کار کردی با زندگیمون چی کار کردی هان تا حالا به این فکر کردی چرا من اینقدر بهت گیر می دادم چرا اینقدر حساس بودم دیدی چقدر می نتر سیدم از این که از دستت بدم چقدر حساس بودم از این که از دستتت بدم می ترسیدم که دیگران تو رو از من بگیرن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 تیرماه سال 1385 08:24
امروز می خوام یه چیزی رو اعتراف کنم نمی دونم گفتن اون درست باشه یا نه یا اصلا می فهمی من چی میگم یا نه من تا یه هفته پیش فکر می کردم من و مریم حرفای همو می فهمیم فکر میکردم اون می دونه من چی میگم و من می دونم اون چی میگه فکر میکردم مریم با من آشنا هست ولی امروز دیگه اون احساس رو پیش اون ندارم فکر میکنم مریم واسم...